سلام
سلام عشق مامان...
امروز اين وبلاگ رو باز كردم كه بتونم از الآن تا وقتي خودت بتوني بخوني خاطراتتو برات بنويسم.
حدود ۱ ماهه كه با بابايي تصميم گرفتيم از خدا بخواهيم تا سال ديگه تو رو بهمون هديه كنه!
البته مسعود(بابايي) خيلي جدي نگرفته اما من خيلي هم جديم...
ديشب حسابي جات خالي بود چون من و مسعود مهران (پسرخالتو) برديم سرزمين عجايب كلي بابايي و مهران گولو بازي كردن..مهران انقدر خسته شد كه امروز مدرسه نرفت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی