مهرسامهرسا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

جيگيلي

دائرة المعارف مهرسا

مهرسا خانم یه کمی تو حرکات فیزیکی تنبله البته به قول دکترش (دکتر بابک امیدوار) از اونجایی که وزنش زیاده و رونهای تپلی داره کاملا طبیعیه که از لحاظ فیزیکی کمی عقب باشه . آخه اون پاهای کوچولو قدرت این بدن تپلی رو نداره   و به تازگی تو 14 ماهگی تنهایی می ایسته و برای خودش دست میزنه توقع هم داره همه تشویقش کنن   دور میز و مبلها هم راه میره . اما به جاش زبونش  . چیزی نیست که نگه . حالا یه سری از کلماتی که میگه : عالا : خاله ( خاله مریم که مهرسا عاشقه و وقتی پیش خالش باشه حتی مامان مهرنوش رو هم تحویل نمیگیره) میان : مهران  آبولی : آب بازی  بابالی : بابا علی (پدر بابا مسعود)  عدیدم : عز...
11 آبان 1395

تولد یک سالگی

                        تولد یک سالگی مهرسا جون با تم دختر توت فرنگی      لباس خوشگلش که خاله مریم براش دوخته بود.     میز پذیرایی      میز غذا      مهرسا و مهران پسرخاله عزیز و دوست داشتی (مهرسا مهران رو میان صدا میکنه) ...
23 مهر 1395

(خاطره زایمان) تولد مهرسا جون

امروز میخوام خاطره تولدتو بنویسم دخملی قشنگم .  روز سه شنبه 20 مرداد ساعت 8 صبح به همراه بابا مسعود و مامان و بابای خودم رفتیم بیمارستان لاله قرار بود ساعت 11 دکتر بیاد . استرس خیلی زیادی داشتم . تو  دلمم همش میخوندم لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام مستم باز می لرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستمممم. واقعا هم تو جهان دیگری بود. استرس بابا مسعود هم کمتر از من نبود. حدود 11:30 دکترم اومد اما اتاق عمل خالی نبود و حدود ساعت 1 ظهر منو بردن تو اتاق زایمان . خانم دکتر عزیزمحمدی خیلی مهربون و پر از انرژس مثبته . قبل از زایمان با هم درباره اسمت صحبت کردیم گفتم قراره بزارم مهرسا یعنی شبیه خورشید (زیباروی) آخه مثل خورشید وس...
22 مهر 1395

مامان مهرنوش میره سر کار

سلاممممممم خیلی وقته این وبلاگ و به روز نکردم .  مهرسا خانمی بدنیا اومد . واکس هاشو زد . بزرگ شد . یک ساله شد . از تولد یکسالگیش حتما بعدا عکس میزارم. الان تقریبا 14 ماهه است . او اول مهر مامان مهرنوش به شرکت برگشت البته 6 ماه بعد از مرخصی زایمان تو خونه دورکاری کرد و پیش مهرسا توپولی بود . خیلی شرایط سخت شد هم برای مامان هم برای مهرسا . دو روز اول کاری مامانی جون اومد پیشمون که مهرسا رو از خواب ناز بیدار نکنیم اما مهرسا خانم تا مامانش از کنارش پامیشد اونم بیدار میشد . روزها با مامانی جون و بابایی جون مشغول بازی بود تا ساعت 4 که مامان مهرنوش برسه پیشش . البته بعضی روزها خیلی خوب وقت میگذروند و بعضی روزها هم بداخلاقی میکرد و برا...
18 مهر 1395

پایان چهار ماهگی

خب هفته دیگه ماه چهارم به پایان میرسه . حالم تو سه ماه اول خیلی بد بود دائم تهوع داشتم چند باری هم بالا اوردم :( اما خدا رو شکر الان بهترم. دیروز پیش خانم دکتر فروغ شادانلو بودم به همراه بابا مسعود . تو این مدت همه جا هم وقتایی که رفتم پیش دکتر و هم برای آزمایش ها و سونوگرافی ها همه جا مسعود همراهم بود . نتیجه غربالگری دوم رو دیروز بردم به خانم دکتر نشون دادم و خدا رو شکر مثل غربالگری اول بدون مشکل بود .  برای 17 فروردین دکتر برام سونوی آنومالی نوشت اما هر چی اصرار کردم برام سونوی تعیین جنسیت قبل از عید ننوشت .  آخه عید میخواهیم با دایی محمد و زندایی ساناز بریم قشم . دلم میخواد بدونم دخملی هستی یا پسملی که بتونم برات...
17 اسفند 1393

آغاز بارداری

سلام هووووووووووووووووووررررررررررررررااااااااااااا  روز شنبه 6 دی عصری تست بیبی چک گرفتم و دیدم نتیجه تست مثبت شد . اولین ماهی بود که اقدام به بارداری کردم اصلا باورم نمیشد انقدر نی نی مون عجله داشته باشه برای بدنیا اومدن آخه همه بهم گفته بودن ابعد از 6 سال جلوگیری باید 6 ماه تا 1 سال منتظر بمونم اما خدا روشکر خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم باردار شدم. من و بابا مسعود خیلی خوشحالیم و کلی ذوق زده شدیم.  روز یکشنبه صبح رفتم ازمایش خون دادم و رفتم شرکت عصری طبق معمول رفتم فاطمی دنبال مسعود که با هم بریم خونه دیدم با یه جعبه شیرینی منتظرم وایستاده و رفتهبود نتیجه آزمایش رو گرفته بود.  هنوز هیچی نشده تهوع او...
13 دی 1393

عروسی دایی محمد

یادم رفت بگم 17 مهر ماه عروسی دایی محمد و زندایی ساناز بود! شب خاطره انگیزی بود..   براشون آرزوی شادی و خوشبختی می کنیم! اینم اتاق عقد این دو تا گل ...
26 آبان 1391

دوره دور

چقدر دور شدم از آرزوهای قدیمم ، دوره دور! خیلی وقت بود به وبلاگ جیگیلی سر نزده بودم! مادربزرگ نازنینم که دقیقا روز بعد از سالگرد ازدواج من یعنی 2 روز قبل از عید نوروز فوت کرد! خیلی دلم هواشو می کنه بعضی روزها ، انگار با رفتنش همه دلخوشی های منو با خودش برد! خیلی ها دنبالت می گردن جیگیلی و می پرسن نی نی تون کی می آد پس؟! اما بعید می دونم یه این زودی ها بشه . . . این روزگار انقدر برام بد چرخید که همه چیو فراموش کردم! برای زندگی دارم می جنگم یه جنگ جدی و اما تنها! بابا مسعود هم کنارمه اما به قول یه دیالوگی تو یه فیلمی : حتی اگه تمام عمر هم محکم دست همو بگیریم موقع مرگ تنها باید بریم!!! به امید روزهای شاد و خوش در آینده ...
26 آبان 1391

سومین سالگرد ازدواج

  ‎26 اسفند 1387 : سالروز "عشق ما" ست! اما چون مادربزرگم حالش اصلا خوب نیست دل و دماغه هیچ حرکتی رو نداریم! :( به امیده سالهای خوب و خوش در آینده! همراه با جیگیلی عزیزم :* البته بعید می دونم سال دیگه هم باشی اما سال بعدش حتما هستی :******   این شعر هم تقدیم به بابا مسعود عزیز که تو این ٣ سال بهترین لحظات رو برام آفرید:   عاشقانه همراه من گام بردار به من از آن بگو ... که توان گفتنش به دیگری را نداری با من بخند حتی آن گاه که احساس حماقت می کنی با من گریه کن آن گاه که در اوج پریشانی هستی تمام زیبایی های زندگی را با من شریک باش و در کنار من با تمام زشتی های زندگی ستیز کن با من...
10 فروردين 1391

سلام

سلام عشق مامان... امروز اين وبلاگ رو باز كردم كه بتونم از الآن تا وقتي خودت بتوني بخوني خاطراتتو برات بنويسم. حدود ۱ ماهه كه با بابايي تصميم گرفتيم از خدا بخواهيم تا سال ديگه تو رو بهمون هديه كنه! البته مسعود(بابايي) خيلي جدي نگرفته اما من خيلي هم جديم... ديشب حسابي جات خالي بود چون من و مسعود مهران (پسرخالتو) برديم سرزمين عجايب كلي بابايي و مهران گولو بازي كردن..مهران انقدر خسته شد كه امروز مدرسه نرفت ...
10 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جيگيلي می باشد